اخبار این مدت که گذشت (البته با تاخیر)
قسمت دوم و حالا ادامه داستان بعد از رفتن خاله رقیه یهو به سرم زد که اگه تو ماشینشون جا داشته باشن من و فاطمه نازم باهاشون بریم ساری تا عزیز جون و بابا جون و عمه کوثر و عمو محمد دخترم و خانومو متین جون و سایر فامیل فاطمه ناز و ببینن . آخه همزمان با زایمان من عزیز جون (مامان آقایی) حالش بد شده بود و خدا رو شکر سکته رو رد کردن اما متاسفانه چشماشون خونریزی کرده بود و مجبور شده بودن عمل کنن واسه همین نتونستن بیان مشهد و فاطمه ناز و ببینن و خیلی بی تابی میکردن . خلاصه پس از مشورت با آقایی و مامانم قرار شد به خاله بگم تا در صورت امکان ما همسفرشون شیم . فرداش که شد به خاله جون تلفن کردم و خاله هم از پیشنهادم حسابی استقبال کرد اما همه با هم قرا...
نویسنده :
مامان
22:58